بچه ها انشا درباره من یک مداد هستم هم تاج میدم هم دنبال میکنم تا نفر ۵
خواهشا از گوگل نباشه وگرنه تاج و.... نمیدم و سعی کنید داستان زندگی اون مداد باشه حالا هر مدادی باشه
فرقی نداره
سلام بچه ها من یک مداد رنگی هستم .
من را با چوب ساختند و به لوازم تحریر فروشی بردند . من و دوستانم داشتیم بازی میکردیم که ناگهان دختر کوچکی با مادرش آمد و مارا خرید و برد . وقتی وارد خانه ی شأن شدیم دیدیم که خانه ی خیلی خیلی زیبایی دارند . دختر کوچولو مارا به اتاقش برد و مارا آنجا گذاشت و رفت . زیرا مادرش صدایش زده بود . وقتی دوباره آمد دفتر نقاشی اش را باز کرد و با ما نقاشی کشید . شب شد و او رفت تا بخوابد ما هم در جعبه ی مان خوابیدیم.
معرکه بده زحمت کشیدم
روزی روزگاری، یک روز یک دختر کوچک به نام سارا به کارخانه ما آمد. سارا خیلی خوشحال بود و با ذوق مدادهای مختلف را نگاه میکرد. او یک مداد سیاه را برداشت و به من گفت: «من این مداد را میخواهم.»
سارا مداد سیاه را با خود به خانه برد. او با من خیلی مهربان بود و همیشه از من مراقبت میکرد. من با سارا به مدرسه میرفتم و در کلاس درس با او همراه بودم. سارا با من نقاشی میکشید و داستان مینوشت.
من از بودن با سارا خیلی خوشحال بودم. او بهترین دوست من بود. با هم خاطرات زیادی را رقم زدیم. ما با هم درس خواندیم، بازی کردیم، و از زندگی لذت بردیم.
سلام بچه ها
من یک مداد هستم و از چند تکه چوب درست شده ام و مارا روزی به یک لوازم التحریر بردن و من با دوستانم داشتیم بازی می کردیم و یک دختر آمد به همراه مادرش به لوازم التحریر آمدند و اسم آن دختر زیبا بهار بود و من را خرید و به خانه شان برد و با من درد و دل میکرد و من را گم کرده بود وقتی که من را پیدا کرد خیلی از دستم عصبانی بود و من را شکست و من خیلی ناراحت شدم🥺